سبزه در زیر نگاهش ، رنگی تر است
خنده هایش از همه بالاتر است
گر چه او را دیده ام در یک نظر
با نگاهش دل به جانان بسته ام
خاطراتم را کنم با او مرور
تا عبور کند از مرز نور
آسمان آبی تر است
قلب او ، زیباتر است
هم صدا شد قلب من با قلب او
ناز کرد این دل بی رحم او
روشنایی ها را به او دادم ولی
ناز کرد و ظلمت ها بر من فروخت
آسمان آبی تر است
آه او ، افسانه است
آه سردی بر من فروخت
تا که جان دارم،سردی کشم
خاطراتش محو شد
جان شیرینش بی رنگ شد
آسمان آبی تر است
سوگ او ، بر قلب من سنگین تر است
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه از ین درد که جز مرگ منش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست
سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
صدايم ميكند ..ميروم هيچ نميگويد ..ديوانه ام ميكند ....ميخواهم بروم ..به بدرقه ام هيچ كس نمي آيد ..اين را در آينه ميبينم ...مهم نيست كسي آيد يا نه ..مادرم مي خواست بيايد و پشت سرم آب بريزد ..گفتم اين ظلم است در حق من بگذار بروم و ديگر پشت خويش را هم نبينم .........................مهم نيست كسي آيد يا نه ..مهم اينست كسي در انتظار من است ..نگاه سنگينش جانم را به لرزه مي اندازد ..رهايم نميكند................................................ ...........................................................
می گویند رسم زندگی چنین است
می آیند....
می مانند.....
عادت می دهند.....
و می روند....
و تو خود می مانی ....
و تنهاییت .....
رسم ما نیز چنین شد ...
آمدیم...
ماندیم ....
عادت کردیم
و حال که وقت رفتن است.....
می فهمیم که چه تنهاییم....
و رفتنی شدیم...
برگشته ایم تا چند سطر ترانه ی دلتنگی سر دهیم...
راه گلومان را بغض می بندد و راه چشم را خیمه ی اشک ....
تنها می دانیم که وقتی با تو آمدیم ٬ گم نمی شدیم در نگاه مردم...
می گفتی گاهی برای بودن باید رفت...
پس من می روم ... اما...
جا مانده است چیزی جایی که هیچ گاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد...
نمی دانم چرا وقتی به عکس سیاه و سفید این قاب طاقچه نشین می نگرم ...
پرده ی لرزانی از باران و نمک چهره ی تو را هاشور می زند...
می روم تا شاید باز لحظه ی دوباره ای باشد از پرواز ...
تو گذاشتی دام و رفتی... من خود گرفتارت شدم.....
به بهانه ی دلتنگی برایت می نگارم... آسمان اجازه ی پرواز را از من گرفت و این آخرین بهانه بود برای رسیدن...
بودنشان رازی بود ...
آنان که لحظه هاشان گذشت به سادگی ....
همانی بودند که باریدند گاهی برای ما ...
و خاطره های خوش روزها ی با هم بودن را از خاطرشان می شویند...
می دانیم که دیر یا زود فراموش می شویم...
ما که تمام داراییمان یک گل بود و یک دل...
آن ها را هم نثار قلب های مهربانتان کردیم...
همه چیز می گذرد ...
سال ها مثل نسیم ... هفته ها مثل باد ...و روزها همچون طوفان
حرف هامان زیاد است ... وقت ما اندک .... آسمان هم که بارانی است...
همه ی کلمات با آنچه میان ما گذشت بیگانه اند
و من هیچ کلمه ای برای بیان صمیمیت دل ها مان را شایسته تر از سکوت نیافته ام...
ما که می ترسیم از هجرت دوست
کاش می دانستیم روزگاری که به هم نزدیکیم چه بهایی دارد...
کاش می دانستیم غم دلتنگی هر روزه غروب چه دلیلی دارد....
کاش.....